یکجاهایی هست،
که آدم می برد
از همه چیز
از همه کس
رها می کند
و می رود
نه، نمی رود
می ماند
می ماند در خودش
سرش را تا جایی می اندازد پایین
که فقط خودش را ببیند و بس
این خودش
همه ی خودش نیست،
در اصل خودِ خودش را که گاهی هم دوستش داشت
رها کرده
خسته از همه جا شده و رها کرده
چون این خودش را نخواستند
رها شده از خودش
نشسسته،
بعد می ایند و می گویند
این طور و ان طور
می گویی باشد
بعد پیش خودت می گویی
«دیگر هیچ چیز ، هیچ فرقی ندارد»
قبول می کنی
و می گذری
بعد یکدفعه
یک جای نامربوط
و ادم های نامربوط تر
و اتفاقات ساده ی خیلی خیلی نامربوط تر
ناگهان تو را یاد خودت می اندازند
و هرچه می خواهی بیتفاوت باشی
نمی شود
لعنتی نمی شود، که نمی شود
حتی اشک هایی که خیلی وقت بود که رها کرده
بودیشان هم
دوباره سر و کله شان پیدا می شود
مـ ـسـ ـتـ ـا
صـ ـل شاید نام فعلی من است!!!
پ.ن1: نوشتن اینجا حالم را بهتر می کند، ببخشید
اگر خاطری مکدر شد، ترمز بریده بودم شاید!
پ.ن2: قبلا ها از بلاگ هایی که دیر به دیر به
روزرسانی می شد و من هرازگاهی سرکی می کشیدم هرچندخاموش! بیزار بودم و حالا خودم
هم ... شاید از خودم هم بیزارم ...
پ.ن3: این تلخی ها را خودم هم دوس ندارم ولی
الان به شدت مزه زهرمار می دهم.
پ.ن4: مجددا پوزش . . .