دونات

دونات

روزانه نوشت های ذهن پرکن خود را اینجا می نویسم.
همین!

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

جمعه است و

غروبش

و دلتنگی

موروثی است این دلتنگی

از این جمعه

به جمعه ی بعدی ...

 

+ هزار حرف و کار کرده و نکرده

++ هزار حال و احوال بوده و نبوده

+++ هزار باید و شاید مانده و نمانده

++++ سیبی که هنوز می چرخد و می چرخد و می چرخد، به اندازه ی ثانیه ها می چرخد ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
باران

 

اصلا نمی شود هیج جای دیگر این جهان مجازی به این بزرگی خودت را خالی کنی

به جز همین خانه ی متروکه ای که در گوشه ترین نقطه این جهان مجازی جا دارد

و خیلی ها اصلا از وجودش خبر نداردند!

اصلا خوبی اش به همین است که خلوت است

شبیه یک خلوتگاه مقدس!

مقدس نه به آن معنای عام

تقدسی از نوعی خاص که خاص خود توست

فقط خودت می شناسی جنس آن را

به همین خاطر هم هست که اینجا یک ارامش نهفته دارد

حالا هی بیایند و بگویند وبلاگ نویسی منسوخ شده است

منسوخ شده که شده

مرا چه به کار انها

دوری نمی کنم بقیه را

ولی بازهم هیچ جا خانه ی اولی که شروع کردی نمی شود

بازی با دکمه های کیبرد

چیزی که حداقل لمس آن مشهود است

حس!!! اش می کنی

در مجازی که حس بی معنا ترین مفهوم است!

نباید خیلی بی مقدمه تمام شود

ولی خب گاهی هم اینطوری می شود تمام کرد

دوستت دارم خلوتگاه مقدس من ...

 


پ.ن: مثل خیلی وقت ها چه می خواستم بنویسم و چه شد!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۸
باران

اسیب اصلی را نه انان بردند که از هزار دولت خودشان را ازاد و رها کرده اند

و نه انان که در هفتصد گنجه خودشان را محصور که صدمه ای تهدیدشان نکند

اسیب اصلی را امثال مایی بردند که بین این دو گرفتار شده اند

دست و پا می زنند وسط سنت و مدرنیته

نه می توانند از آرمان ها دست بکشند و نه می توانند محدودیت های بیجا را تاب بیاورند

از هر دو سمت هم مورد اتهام و سرزنش اند

باز هم مثل همیشه می گویم

اینجا اعتدال نه تنها تعریف نشده

که مورد تمسخر هم هست!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۴
باران

از آن وقت هایی است که دلم یک عالمه تغییر می خواهد

یک عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه


استارت اولیه ی بدون برنامه ریزی اش را هم از پنج شنبه زدم

البته بعد از خریدن کلی عطر از روز قبل!

و حالا یک خدای بزرگ

  یک انگیزه

  یک خواستن برای تغییر



+ خدا ، کمک ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۳
باران

حرف هست

چیزهای دیگری هم هست

اما

گاهی باید بماند

گاهی باید سکوت باشد!

گاهی نگفتن امن تر از گفتن می شود!!

حتی برای همین چند کلمه!!!



پ.ن: سکوت . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۰
باران

خوش آمدی

95جان مهربان باش با همه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۹
باران

اصلا پست قبل را بی خیاااال

عادت دارم قبل از پست جدید، پست قبلی ام را مروری کنم

ولی این بار نه!

یک بهانه ی کوچک برای خوشحال بودنم پیدا کردم همین لحظات صبحگاهی

نگه اش میدارم و خوش می مانم

همین سرازیر شدن حجم تبریکات دوستانی که یادت هستند

همین دو کلمه ای

"تولدت مبارک"

خوب است، لذت دارد

متشکرم دوستان . . .



از انجایی که پست قبلی طعم خوبی نداشت و شریکش شدم با شما

این خوشمزه امروز هم شریک با شما

یر به یر :)))


پ.ن: کسی می گفت "با خوشی های کوچک که شاد شوی، غم های کوچک هم زود ناراحتت می کند، نه زود شادشو، نه زود غمگین" ولی من می گویم ادم با همان غم و شادی های کوچک سرش گرم باشد بهتر از این است که مدت ها بی خیال و بی خوشی و بی غم سپری کند و ناگاه غم بزرگی سرازیر شود! اوردوز می کند خب! 

پ.ن2: "خوشبختی دیدن همین چیزهای کوچیکه" (شبه دیالوگی از فیلم طلا و مس)

پ.ن3: "غمتان که زیاد شد، زیاد استغفار کنید" (حضور ذهن ندارم، نه جمله کاملش را و نه منبع اش را)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۱
باران

یکجاهایی هست،

که آدم می برد

از همه چیز

از همه کس

رها می کند

و می رود

نه، نمی رود

می ماند

می ماند در خودش

سرش را تا جایی می اندازد پایین

که فقط خودش را ببیند و بس

این خودش

همه ی خودش نیست،

در اصل خودِ خودش را که گاهی هم دوستش داشت

رها کرده

خسته از همه جا شده و رها کرده

چون این خودش را نخواستند

رها شده از خودش

نشسسته،

بعد می ایند و می گویند

این طور و ان طور

می گویی باشد

بعد پیش خودت می گویی

«دیگر هیچ چیز ، هیچ فرقی ندارد»

قبول می کنی

و می گذری

بعد یکدفعه

یک جای نامربوط

و ادم های نامربوط تر

و اتفاقات ساده ی خیلی خیلی نامربوط تر

ناگهان تو را یاد خودت می اندازند

و هرچه می خواهی بیتفاوت باشی

نمی شود

لعنتی نمی شود، که نمی شود

حتی اشک هایی که خیلی وقت بود که رها کرده بودیشان هم

دوباره سر و کله شان پیدا می شود

مـ ـسـ ـتـ ـا  صـ ـل شاید نام فعلی من است!!!


پ.ن1: نوشتن اینجا حالم را بهتر می کند، ببخشید اگر خاطری مکدر شد، ترمز بریده بودم شاید!

پ.ن2: قبلا ها از بلاگ هایی که دیر به دیر به روزرسانی می شد و من هرازگاهی سرکی می کشیدم هرچندخاموش! بیزار بودم و حالا خودم هم ... شاید از خودم هم بیزارم ...

پ.ن3: این تلخی ها را خودم هم دوس ندارم ولی الان به شدت مزه زهرمار می دهم.

پ.ن4: مجددا پوزش . . .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۶
باران

نوستالژی یعنی

دوره کردن روزهای خیلی قبل!

برگشتن و دوره کردن و قدم زدن آن روزها !

خوب ؟!؟ بد؟!؟

به قول یکی "زندگی درهم است"

خوشی هایی بود

ناخوشی ها هم 

اما الان نیستند

هیچ وقت دلم گذشته را نخواسته که برگردد

آینده همیشه جذاب تر بوده

ولی

این روزها به شدت می ترسم

الانم آینده ای نبود که می خواستم

و به شدت می ترسم اینده را

که حسرت بخورم روزهای گذشته ای که الان فقط برایم گذشته اند.

ای کاش هیچ وقت ، هیچ کس حسرت گذشته را نکند.! (1)

من هم . . .


(1): این ادبیات را هرکاری کردم، با خودم کنار نیادم برای تصحیح اش. این به نظرم درستر امد!!!؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۷
باران

باران که می زند،

همه ی حس های خوب دنیا سرازیر می شود انگار

با خودش می شوید و می برد

غم و غصه ها را

می شوید و می برد

صاف می کند و زلال

شیشه ای و شفاف

شفاف و آینه

صیقلی و ...

کلمه های مترادف دیگر پیدا نمی کنم.

برای بار چندهزارم اعتراف می کنم

کلمه ها قاصرند

بیان احساس آدمی را

اصلا باران که می آید

می شوم سراپا احساس،

می شوم

یک عدد موجود از جنس حس!

زیر قطره هایش

نفس می کشم زندگی را ...

ریه هایم را فقط پر می کنم

از احساس باران

دیگر فکر نمی کنم

به اینکه

زندگی چقدر ساز مخالف دوست دارد

حتی دوستش هم دارم

وقتی

باران هست...

و من همچنان عاشق بارانم

و اینجا

الان

باران است و من!

 

پ.ن: ای کاش خیس نشود احساس کودکی از سرما زیر این باران . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
باران