دونات

دونات

روزانه نوشت های ذهن پرکن خود را اینجا می نویسم.
همین!

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

45- از­به ... به ­از

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ق.ظ


ناز شصت رضا امیرخانی...

خیلی وقت بود دستم به کتاب نمی رفت، حتی این کتاب هم که به دستم رسیده بود قریب دو هفته کنج قفسه، مظلومانه نشسته بود و فقط به یک گوشه زل می زد. که دست بر قضا، بریدن امان اینجانب از جانب سرفه های بی امان منتسب به سرماخوردگی ناوقت تابستانی _که خدا نصیب گرگ بیابان نکند_ که فقط وقتی نیت خواب می کنم، سراغم می آید، موجب شد تا سراغ این کتاب مورد ستمِ ناخوانده شدن قرار گرفته بروم و دل و جانم را مهمان یک داستان خوب کنم :))

(خدا قوت به خاطر خوانش متن بی قید و بی فعل و بی فاعل درست و درمانِ بالا)

خلاصه که خودم هم باورم نمی شد که یک فصل را بخندم و خنده های دوست داشتنی مهمان لب هایم باشد و درست فصل بعد از خجالت خنده ها دربیایم و این بار چشم هایم میزبان اشک هایم باشد. یک اتفاق جالب و عجیب :)

و من به شخصه عاشق کاراکتر "رحیم میریان" شدم، جسارت و شوخ طبعی فوق العاده اش و شکر خدا فقط یک جا از همسرش سخن به میان آمد که آن هم منتصف میشد به مثالی از نام بردن حضرت حافظ :))) که مدعی ای نباشد بر به کار بردن چهارمین کلمه ی این بند که البته معنایش برمی­گردد فقط به همان دو ویژگی شخصیتی که نام بردم _(حالا که نویسنده حق همسر سرگرد میریان را ادا نکرده و نقشی درخور به ایشان نداده، من، اینجا مراتب ارادت خودم را ابراز می دارم و رفع شبهه ممکنه می کنم، بالاخره ما خانم­ها باید بیشتر هوای هم را داشته باشیم، هرچند کاراکتری !!! )_ و اولین لبخند من مربوط می شود به اولین نامه سرگرد خلبان میریان به سرهنگ خلبان مشکات که آن دوست اتو کشیده اش را خوب توصیف کرد درقالب توصیف شاگردش.

نامه هایی که مضمون این داستان را روایت می کردند، آن قدر خوب بود که مرا به هوس آورد نامه بنویسم، اما به کی . . .

عقلی که تنها همیشه می لنگد،

"... یعنی چه که من تصمیم عقلایی گرفته ام؟ دلت را خوش کرده ای به این عقل مورچه ای ات، آرش خان. عقلت کجا بود؟

یادم می آید وقتی لو لِوِل  دیوار صوت را می شکستیم، قبل از این که به گله ی گوسفند برسیم، آن ها متوجه می شدند.آن وقت مامورین مرزی، دیده بان ها، هیچ کدام ما را متوجه نمی شدند، چون سرعت ما از سرعت صوت بیش تر بود، خودمان زودتر از صدامان به آن ها می رسیدیم، اما گوسفندها ... لامذهب ها از چندین مایل مانده می فهمیدند که ما داریم می آییم. حالا هی بناز به عقلت! ..."

و اخرش می فهمی که لنگ که هیچ، کاملا چلاق است ...

و البته فرانک شیرین کمرنگ داستان ...

و آخر داستان که مزه ی دوباره ی پرواز را چشید سرهنگ خلبان مرتضا مشکات که پاهایش در پرواز ماموریتی سال ها پیش اش جامانده بود از خودش، آن هم با ابتکار دوستش سرگرد میریان،که نفهمیدم اینجای داستان را می خندم یا می گریم؟ تلفیقی از اشک و لبخند...

ممنون جناب امیرخانی بابت این زیبا "از­به" حالم بعد از مدت ها کیفور شد . متشکر


پ.ن: و عقل همیشه کارساز نیست، عقل نمی تواند پاسخگوی کامل باشد، به علت عدم آگاهی ، عدم دریافت درست سیگنال های دریافتی، به خاطر تنها بودن، اصولا تنهایی کارساز نیست ...

شاید بعدا برام مهم بود نوشت: زمان نگارش و انتشار پست یکسان نیست!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۲
باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی