دونات

دونات

روزانه نوشت های ذهن پرکن خود را اینجا می نویسم.
همین!

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پ.ن: حقیقت این است که واقعیت را پشت حرف های قشنگ پنهان می کنیم.

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
باران

شنیده بودم خانم ها از سن 30 سال به بعد الزایمر می گیرند ! آن هم نه از یک منبع موصق(؟) که از همین کل کل های زنانه مردانه!!! که اهمیتی هم ندادم... ولی حالا در سن بیست و چند سالگی مگر می شود از الزایمر سخن گفت؟؟؟

موضوع کمی ترسناک می شود وقتی حافظه ات یاری نمی کند تو را. مخصوصا آن کوتاه مدته. در حد چند دقیقه جوابت می کند و سرگردان ...

ترسناک تر وقتی می شود که از کنار جدول های خیابان راه می روی نه از پیاده رو – یک نوع سادیسم محسوب شود شاید، ولی ما می گذاریم پای علاقه های "همینجوری دلت میخواد"  - و دقیقا یادت می رود که باید از کنار خیابان راه بروی نه از وسطش! – البته راه رفتن وسط خیابان هم یکی دیگر از علاقه های "همینجوری دلت میخواد" است ولی هنگامی که خلوته خلوت است مثل ساعت های 4و 5 صبح نه وسط شلوغی و بدو بروها – بعد ویراژ یک ماشین از کنارت یادت می آورد که وسط خیابانی....

می خواهی این وضعیت را تغییر دهی و از چند بار مرور کردن خودت را خلاص کنی. راحت بگویم می خواهی یکجورهایی مطمئن شوی همه ی اینها از دلمشغولی و ذهنمشغولی است. سوار اتوبوسی می شوی که فقط برای یک لحظه تابلوی مقصدش را دیده ای و بر هوس دوباره دیدن و پرسیدنت پا می گذاری. درست در وسط کشمکش های ذهنی ات راه را از مسیر دیگری می رود. کله ات داغ می کند یعنی راستی راستی حافظه تعطیل؟؟؟؟؟؟ سر کج می کنی از کسی مقصد اتوبوس را می پرسی، او بیشتر از تو گیج می زند ظاهرا !!! از کسی دیگر می پرسی. مقصد تو را می گوید. می گویی پس این مسیر ؟!؟! می گوید راه اصلی را بسته اند مگر نمی دانی؟؟؟ و تازه یادت می آید که مدتی هست که این مسیر را نیامده ای ....

و آخر سر هم نمی فهمی آلزایمر در بیست و چند سالگی ؟؟؟؟؟

 

پ.ن: همه ی اینها در صورتی است که فکر می کنی شماره ای را که فقط دوبار شنیدی را ممکن نیست یادت باشد ولی دستت که به شماره ها می رود، درست می گیری!!!o_O

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۰
باران

می دانی گاهی می ترسانی ام.

زیاد.

مراقب خودت باش.



پ.ن: راستی امروز بارون زد ...

نکته نوشت: مخاطب را من هم نمی شناسم. فقط حسم را نوشتم.

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۵
باران
اقای موذنی نمی دانم موقع نوشتن مامور به چه فکر می کرده اید و کجاها ولی شاید ناخوداگاهها جایی خیلی دور با هم تقاطعی ایجاد کرده اند و یا خیلی ساده از کنار هم گذشته اند. فقط رد شدند!!! و الان اینجا اینگونه بازخورد کرده اند!

---------------------


بخشی از فصل اول:

اما خواننده عزیز بدان و آگاه باش که در نوشتن خاصیتی هست که در گفتن نیست. وقتی قلم به دست میگیری – چه نویسنده باشی چه نباشی – قلم خواصی دارد که آن خواص را به تو – چه بخواهی چه نخواهی – منتقل می کند. برای اینکه قلم صاحب دارد و مثل هر چیز دیگر این دنیا حساب دارد. برای همین است که نویسنده ها وقتی می نویسند، یک جور آدمند و وقتی نمی نویسند و مثل ما اسیر زندگی روزمره اند، یک جور دیگر. و معمولا از سطح توقع ما پایین تر، چرا که وقت نوشتن از خود دورند و به صاحب قلم نزدیک.

جالب است بدانید که صاحب قلم به اندازه ی دنیا و به اندازه ی همه ی آدم هایی که هوسی از نوشتن در سر دارند، در جهان منتشر است و درست برابر با قد و قامت هر نویسنده ای به خود هیات می گیرد.



"کتاب مامور _ علی موذنی_کتاب نیستان"




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۱
باران
"رفتن" خود می تواند یک انگیزه ی قوی باشد برای ادامه دادن!!!
نماندن هم همین حالت را دارد.
وقتی خیالت راحت باشد که قرار نیست همیشه باشی، انگیزه ات بالاتر می رود برای اینکه درست تر باشی!
من که استرس ام هم کمتر شد :))
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴
باران

حرف، حرف است

حالا تکراری یا جدید.

جدیدها بیشتر طالب دارند.

ولی بعضی حرف ها

تکرارشان قوت قلب می شود

یک چیزهایی را یادت می آورند

باید باشند تا یادت نرود

هر چقدر هم تکراری

هر چقدر هم یکنواخت

باید باشند...

مثلا همین که

مدام یادت بیاید باید شکر کنی

نه این که راست و چپ فقط نق بزنی و غرغر کنی!!

بله، زیادند عواملی که بتوان به آن ها متوسل شد و به جان خدا غر زد

ولی تعداد شکرهایی که باید انجام بدهی و نمی دهی

و خدا هم اصلا به روی خودش نمی آورد این همه روداری ما را خیلی خیلی بیشترند! ! !

درست مثل همین نفسی که به سادگی می آید و می رود و ما به گمانمان وظیفه اش هست لابد!!!

حالا چه آدم هایی که این نفس وظیفه ای! را با چه مشقتی می کشند.

و ما هم که رو دار!

و یا اینکه راست راست می چرخیم و این ور و آن ور می رویم، بی هیچ مشکلی.

و ما هم که رو دار!

از این مغز هم که چپ و راست کار می کشیم برای درآوردن آن همه مشکل ناکجا آبادی که انصافا هم نبوغ خاصی در این زمینه داریم! بدون اینکه استراحت کند، حتی وقتی خوابیم. قلب هم که گفتن ندارد دیگر ...

 و ما هم که آخر رو داری!

اصلا فاکتور می گیریم همه ی اینها را...

خدایا شکرت که یک روز دیگر از عمرمان گذشت، به آرامی ، به خوبی، به بی دردسری...

و چه بلاها و  دردهایی بود که از سرمان گذراندی و نفهمیدیم،

چه سختی هایی که قرار بود به ما برسد و تو آنها را از صافی خودت رد کردی و آسان ترش را به ما رساندی.

شکر همه ی آنهایی را که فراموش کرده ام و آنهایی را که اصلا فکرش را نکرده ام.

شکر که این همه رو داری ام را رو گرداندی و از من رو نگردادی ...

شــ  ــکــ  ــر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
باران