دونات

دونات

روزانه نوشت های ذهن پرکن خود را اینجا می نویسم.
همین!

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۴۹ مطلب توسط «باران» ثبت شده است

نوشته ها یا تجربه هایند یا حسرت ها !


پ.ن: مهم است تشخیص اش برای مریدی و مرادی!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۲
باران

گاهی مرگ را انقدر دور می بینیم که انگار نیست

که انگار برای ما نیست

که انگار ...

حال انکه مرگ انقدر نزدیک است که باورش نمی کنیم.

وقتی ...



ذهنم خالی است 

دلم خالی تر

خالی از نبودنت

باور نمی کنم نباشی

باور نمی کنم که وقتی با ذوق می آییم خانه ات

دیگر تو نباشی که رو به روی در به انتظار ما باشی

چگونه باور کنم رفتنت را

می بینی

راحت رفتی

فکر ان پیرمرد را نکردی

ندیدی صبح ها بی قراری ات را می کند؟

یادت هست؟

تا نمی امدی صبحانه را شروع نمی کرد...

چقدر دلم برایت ...

زبانم نمی چرخد، ذهنم قبول نمی کند که دیگر ...

چشمانم هم مجال نمی دهند حرف بزنم

چه کردی با ما؟؟؟؟

ولی همین که دیگر مریض نیستی خوب است ...

دیگر سختی هایت تمام شده خوب است ...

ولی با خاطره هایت چه کنم؟؟؟؟

نامم را که صدا می کردی ...

طور دیگری که احوالم را می گرفتی

سفارشی هایت ....

دلم برایت ...

عیدها خانه ات ...

بدرقه کردن هایت ...

تلفن هایت ...

وای وای وای

اصلا قرار نبود اینها نوشته شود

می بینی چه کردی با من؟

اختیار دل و عقلم را با هم بردی ...

دلم برایت ...

یعنی دیگر ...


+ مادربزرگ عزیزم دعایمان کن،همراه و همسفر دنیایت را بیشتر.

++ اگر دوست داشتید با فاتحه ای روحش را شاد کنید. سپاس.

+++ دلم برایت ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۴
باران

دو، دوتاهایش که چهارتا نمی شود،

از بیخ و بن می زند زیر همه چیز.

غوغا می کند که این چه وضعی است؟ این معادله های بیخود را به خوردمان داده اند.

اصلا کلاه گذاشته اند سرمان با این معادله ها.

معادله ای وجود ندارد. بیایید این هم سند و مدرک. و لیستی از دو،دوتاهایش را می گذارد جلو که 4 تا نشده اند!!!

حالا نمی اید بگوید که قبل از این که این دو های بیچاره را بیاورد سر این معادله، سر چه معادله هایی، چه بلاهایی که سرشان نیاورده و اخر کار آش و لاش اورده شان سر این معادله ی شناخته شده که برایش 4 درست کنند!!!

حالا نه از معادله های قبلی حرفی می زند و نه از معادله های بعدی خبر دارد! فقط صدای های و هویش گوش فلک را پر می کند.

و البته صدایش را هم در نمی اورد که همین معادله دو، دو تا، چهارتا قبلا هم درست کار نکرده. منتها برعکس شده. یعنی دو، دوتایش مثلا 8 تا شده!

این اشتباهات خوشایند ممکن است پیش بیاید و بالاخره کاری است که شده و اصلا شانس به او رو آورده!!! حالا نمیداند این هم برمیگردد به معادله های قبلی و البته جاهاییش هم ربط دارد به معادله بعدی که با قوانینی که جلو رفته حتما باید به معادله بعدی برسد و می رسد. حالا می خواهد بفهمد یا نه. فرقی نمی کند. وارد معادله می شود چه بداند که وارد معادله شده چه نداند. خواسته و ناخواسته حلش هم می کند!!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
باران

تبریکات ویژه مخصوص بچه زنده خودمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۹
باران

ریشه ی بیشتر مشکلات بر می گردد به "من".

اگر بشود، اگر بتوان این "من" را گذاشت روی طاقچه و دنیا را بدون این "من" نگاه کرد، خیلی راحت تر و بهتر می توان با مشکلات و چپ و راست های زندگی کنار آمد.

+ البته اگر مدام یادت باشد منشا قدرت "من" را کارت آسانتر هم می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۱
باران

"اصول" ، اصولا چیز خوبی است!

بر پایه ی همین اصول هاست که می توان حرفی برای گفتن داشت. یعنی می توانی انچه را که می خواهی انتقال بدهی، تعریف کنی. شاید بتوان گفت، اصول همان مفاهیم ابتدایی و اولیه هستند که اگر نباشند نمی توان خط و مرزها را مشخص کرد! و مشکل اصلی "اصول" هم به همین خط و مرزها بر میگردد البته!!

اگر بخواهی رشد کنی، پرواز کنی و چیزهای جدید کشف کنی، باید خط و مرزها را ندید بگیری وگرنه می افتی در یک سیکل بی فایده! و در چارچوبی که برای خودت ساخته ای گیر می کنی و نمی توانی جدیدها را حس کنی ...

و خوب بدیهی است که نمی توان به کل منکر "اصول" شد. چرا که اگر از بیخ و بن همه چیز را بی خیال بشوی، باید برگردی سر خانه ی اول و تازه دوباره خودت مفاهیم را تعریف کنی تا بتوانی به زبان مشترکی برای بیان دانسته هایت پیدا کنی! که این کار برای هر آدمی عمر نوح را می طلبد و چه بسا عمر نوح هم کم باشد، اگر بخواهی "اصول" همه ی اصول هایی که می دانی را دربیاوری؟!؟!؟!

البته گاهی مجبور می شوی جایی را دستکاری کنی، اضافه و کم کنی، یا شاید اصلا درطی زمان خودش اضافه و کم شود به اجبار خاصیت فرسایشی زمان.* و خوب نمی توانی یک لنگه پا بایستی که من جلوی تغییرات را می گیرم!

نمی توانی

زمان قدرتمندتر از این حرف هاست.

حتی معلم سخت گیر ادبیات هم نتوانست معنای رعنا را باز گرداند یا خیلی از چیزهای دیگر!!!

اما باید اصلی ها را حفظ کرد، هرچند سخت، حداقل برای خودت حفظشان کنی تا زمانی که به درستی شان ایمان داری ...

 

*: درست مثل "سیم لام"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۵
باران

گاهی فقط نوشتن می خواهی

بی هیچ بهانه ای

بازی با کلمات

نه بازی کلمات با تو

نه،

نوازش کلمات شاید بهتر باشد

ارام ارام از میان افکارت سُر بخورند

قلقلکت بدهند

ارامت کنند

حتی گهگاهی بوسه های شیطنت باری

به ان گوشه ی خاک خورده افکارت بزنند

ناز و نوازشت که کردند

ان وقت ارام می نشینند یک گوشه

حالا تو سر ذوق آمده ای و

انها را به بازی می گیری

بازی های دوطرفه همیشه کِیفش بیشتر است

درست مثل گرگم به هوا و قایم موشک

بعد ازآن هم یک لیوان شربت خنک یا "یک فنجان چای داغ"

می شود حسن ختام

و دوباره می روی سراغ همیشگی ها

همیشگی هایی که زیادی شلوغت می کنند اما فایده ای ندارند

لااقل الان فایده ای ازشان نمی بینی!

 

+ برگ های پاییزی خوش آمدید.

 

پ.ن:  صبر چیز خوبی است. خدایا دریاب.

دلیل نوشت: نبودن ها همیشه هم دلیل خاصی ندارند و همیشه هم بی دلیل نیستند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۶
باران

گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن  به غیر که اینها خدا کند

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۴
باران

پ.ن: حقیقت این است که واقعیت را پشت حرف های قشنگ پنهان می کنیم.

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
باران

شنیده بودم خانم ها از سن 30 سال به بعد الزایمر می گیرند ! آن هم نه از یک منبع موصق(؟) که از همین کل کل های زنانه مردانه!!! که اهمیتی هم ندادم... ولی حالا در سن بیست و چند سالگی مگر می شود از الزایمر سخن گفت؟؟؟

موضوع کمی ترسناک می شود وقتی حافظه ات یاری نمی کند تو را. مخصوصا آن کوتاه مدته. در حد چند دقیقه جوابت می کند و سرگردان ...

ترسناک تر وقتی می شود که از کنار جدول های خیابان راه می روی نه از پیاده رو – یک نوع سادیسم محسوب شود شاید، ولی ما می گذاریم پای علاقه های "همینجوری دلت میخواد"  - و دقیقا یادت می رود که باید از کنار خیابان راه بروی نه از وسطش! – البته راه رفتن وسط خیابان هم یکی دیگر از علاقه های "همینجوری دلت میخواد" است ولی هنگامی که خلوته خلوت است مثل ساعت های 4و 5 صبح نه وسط شلوغی و بدو بروها – بعد ویراژ یک ماشین از کنارت یادت می آورد که وسط خیابانی....

می خواهی این وضعیت را تغییر دهی و از چند بار مرور کردن خودت را خلاص کنی. راحت بگویم می خواهی یکجورهایی مطمئن شوی همه ی اینها از دلمشغولی و ذهنمشغولی است. سوار اتوبوسی می شوی که فقط برای یک لحظه تابلوی مقصدش را دیده ای و بر هوس دوباره دیدن و پرسیدنت پا می گذاری. درست در وسط کشمکش های ذهنی ات راه را از مسیر دیگری می رود. کله ات داغ می کند یعنی راستی راستی حافظه تعطیل؟؟؟؟؟؟ سر کج می کنی از کسی مقصد اتوبوس را می پرسی، او بیشتر از تو گیج می زند ظاهرا !!! از کسی دیگر می پرسی. مقصد تو را می گوید. می گویی پس این مسیر ؟!؟! می گوید راه اصلی را بسته اند مگر نمی دانی؟؟؟ و تازه یادت می آید که مدتی هست که این مسیر را نیامده ای ....

و آخر سر هم نمی فهمی آلزایمر در بیست و چند سالگی ؟؟؟؟؟

 

پ.ن: همه ی اینها در صورتی است که فکر می کنی شماره ای را که فقط دوبار شنیدی را ممکن نیست یادت باشد ولی دستت که به شماره ها می رود، درست می گیری!!!o_O

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۰
باران